خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

دیگران

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ق.ظ

قصه از اینجا شروع میشود،آنها تورا دوست دارند

پس حق دارند.


پدر ها مارا به این دنیا می آورند، چون فکر میکنند مارا دوست دارند.ما را به مدرسه میفرستند، این هم برای دوست داشتن ماست.اما اشکالی در کار است.پدر ها تا وقتی کودکی، تا وقتی زن بودنت از روی لباس ها سر در نیاورده، دوستت دارند.به سر بالایی نوجوانی که میرسی دیگر دوستت ندارند.یا شاید دارند و تو نمیبینی.چه فایده آنها نمیدانند زنان محبت نامریی را درک نمیکند؟ وقتی از مرز کودکی و نوجوانی، مرز پر از سیمهای خاردار بلوغ شبانه و پابرهنه و قاچاقی گذر میکنی، هیچ پدری نمیفهمد.نمیفهمد تو بیشتر از هر زمانی به دوست داشتنش نیاز داری، وقتی در ماه چند روزی غمگینی و عصبی، محبت پدرانه شان را می خواهی.همان لحظه ها پدر ها از تو دور میشوند.


 


همان سالها برادرها پیدایشان میشود. هم بازیت میشوند.هم بازیشان میشوی.برادر ها در تماشای فوتبال جام جهانی همراهت میشوند.با هم فریاد شادی میکشید.بعدش، تو هم میخواهی هیجانت را بیرون بریزی.میخواهی بدوی، بلند بلند بخندی.برادر ها عوض میشوند.اخمو میشوند.دوست نداشتنی میشوند.به همراهی ما احتیاجی ندارند.می دانی که؟ بیرون از خانه کسی نباید صدای شادیت، خنده هایت را بشنود.میپرسی چرا؟ جواب میدهند، چون دوستت داریم، میخواهیم از تو، از توی ضعیفه محافظت کنیم.تا وقتی در خانه هستی، تا وقتی زیر سایه مردی هستی در امانی.بیرون از خانه مردان دیگر مهربان نیستند.همراه نیستند.برادر ها محافظ ما در برابر مردان بیرون هستند.میدانم، میدانم، برادر ها دوست داشتنی هستند، بینهایت.بیشتر از آنها پدرها.آنها بی توقع و چشم داشت دوستت دارند.ولی محافظتشان گاهی، چه بگویم بیشتر اوقات به خفگی میزند.به سیاهی، نا امیدی، نفرت.


با همه محافظت ها، از خانه بیرون می آیی.به مردان خانه قول میدهی فاصله ات را با مردان بیرون حفظ شود.مگر میشود با فاصله گذشت،من در شهر آدم ها هستم نه آدم آهنی ها.اوایلش فکر میکنی مردان بیرون یک چیز دیگرند.یک جنس دیگر. آنها مردند ولی از مواد تشکیل شده دیگری.شاید هم همین باشد.نگاهشان که با نگاه برادر ها فرق میکند. پرتوقع اند.بابت بودن توقع دارند.بابت دوست داشتن توقع دارند.بابت هدیه های تولد توقع دارند. بابت نرفتن، ماندن... آنها، آن لعنتی های بیرون توقع دارند.اووف! مغزم میدود، دوی با مانع!


کم کم به سکون که میرسی، به بی حسی، بعد از چند سال تازه میفهمی . همه مردان شبیه هم اند! خدایا چرا مردها را تا این اندازه شبیه به هم آفریدی؟ مردان خانه، مردان بیرون، حتی آن لعنتی های پر توقع.همه آنها تو را محصور تنت میکنند، ده فرمان مردان خانه را مردان بیرون هم تکرار میکنند.چرا؟ چون دوستت دارند.صدایت، خنده هایت، چشمانت باید برای من باشد.همیشه همراهم، در جیب پشتی شلوارم کنار دسته کلید خانه و سوییچ ماشین یا کیف پول! 


شرک ورزیدن باشد یا نباشد، اگر مردی را پیدا کردی که فکرت را در زندان مشت های گره زده اش در صدای بم مردانه اش پنهان نکرد من حاضرم سجده اش کنم!


 


خیالت راحت، من همچنان موحدم!

  • دونیا آدریانا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی