خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

میرزا

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

صبح ها که از کوچه ی خاکی پشت مسجد روستا میانبر میزدم زودتر برسم مدرسه میدیدمش.انقدر محو پنبه ها میشدم زودتر که نه دیرتر به مدرسه میرسیدم.پنبه هایی که تو هوا تو شعاع آفتاب اول صبح های پاییز ریز ریز شده بودند.تلو تلو خوران از بالا می افتادند پایین روی زمین.بعضی هایشان هم روی سر و صورت میرزا صالح جا خوش می کردند و لا به لای ریش های بلند میرزا گیر میکردند.روی کلاه سفید دستباف مریم دختر بزرگ میرزا.هر چقدر نگاه میکردم پنبه ها را از ریش ها تشخیص نمیدادم.


دروغ نگفتم اگه بگم میرزا صالح شب های زمستان یک شب در میان خانه ی ما بود.همراه بابا رادیویی کوچک را دوره میکردند و گوش میچسباندند به اخبار بی بی سی.اخبار که تمام میشد، هر کدام لم میدادند روی پشتی ها و پا روی پا می انداختند.میانه ی حرف هایش قوطی فلزی نصوارش را از جیبش بیرون نی آورد و جوری به اندازه ی کف دستش پودر سبز رنگ می ریخت که نه یک گرم بیشتر نه یک گرم کمتر.خیلی دلم میخواست من هم مانند میرزا نصوار را همانطور خط کشی شده کف دستم بریزم و کف دستم را لوله کنم روی دهانم و بریزمش مشت لب پایینی.بعد از آن را نمیدانم چه بلایی سرش می آمد.به یک ربع نمیکشید تف اش میکرد داخل ظرف مخصوصی به نام تف دونی یا دانی.حیف که ما نصواری در خانه نداشتیم.نه بابا نه مادر هر دو از ناس کشیدن بدشان می آمد.شاید برای همین بود هیچ وقت ظرف مخصوص تف کردن ناس را نداشتیم. و مادر در اتاق دیگر می ماندیم و شام را در همان اتاق جدا میخوردیم.بابا و میرزا تنها در اتاق مهمان تا نیمه های شب حرف می زدند و حرف می زدند.من اما به هر بهانه ای ناخنکی به حرف هایشان میزدم.اول به بهانه ی سلام کردن بعدن چایی بردن، سفره بردن.کاسه بشقاب بردن.آن وقت ها به سن تکلیف نرسیده بودم.بعد از آن دیگر میرزا پیشلنی ام را نبوسید و دستی به موهای ماشین شده ی پسرانه امنکشید.میرزا کلاهش را کجکی روی سرش می گذاشت وقتی حرفهایشان به قول خودشان داغ میشد،استکان چای سبزش را یک نفس هورت میکشید.استکان بعدی را هم خودش میریخت.گاهی تسبیحش که دانه های قرمز خوش رنگ درشت داشت را جفت پس می انداخت صدای تقه اش را دوست داشتم.یاد جوانی هایش میکرد و میرفت بالای منبر و داد سخن میداد.همیشه میگفت قومندان فلان گردن کلفت فلان ولایت بود.بابا میگفت نه نبود.بیشتر سیاهی لشگر بوده.وقتی از فتوحاتش میگفت یک برقی در چشمانش بود که میترسیدم.دیگر آن میرزا صالح لحافدوز و مهربان محله نبود.باچه افتخاری میگفت فلانی را آوردند دست بسته پیشم.فلانش کردم بهمانش کردم زنش را.آه! که اگر مرد این جایی، آن جایش را نداشت چه چیزی برای فخر فروشی داشت؟


پدر هم که انهو شاهنامه گوش میدهد، رزم رستم و اسفندیار محو حرف هایش میشد.


دو سه سال بعد، مریم دختر بزرگ میرزا طلاق گرفته برگشته بود.با یک دختر هشت ساله. ثریا دختر کوچکش تازه شیرینی خورده ی پسر یکی از ملاهایی شده بود که میرزا در سال های جنگ فدایی اش بود.در خواب هم نمی دید دختر او را بخواهند.بدون سوال و جواب از ثریا دادش.نمی دانست ثریا در دل راضی نیست.در راه بازگشت از مدرسه ثریا برایم گفته بود دلش پیش پسر همسایه شان مانده.میرزا اعتنایی به مخالفت های ثریا نکرد.به خیالش این هم مثل مریم بی حرف و چرا میفرستدش خانه ی شوهر.ثریا مانند مریم نبود.نه سرش را پایین انداخت.نه خانه ی شوهرش رفت.یک شب که حرفش را به میرزا گفته بود میرزا به خیالش ثریا هم مانند همان زن و بچه های بدبخت زیر دستش با قنداق تفنگ خفه شان کرده بود است.افتاده بود به جان ثریا.ثریا نماند.رفت.با همان پسر رفت.شبانه.


عید نوروزی بود.بعد آن ماجراها دیده بودمش.شکسته شده بود.بعد از یک سکته ی کم جان به طرز غیر قابل باوری ساکت شده بود.حالا دیگر فقط بابا حرف میزد و میرزا گوش میداد.


 

  • دونیا آدریانا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی