خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

از این به بعد در اینجا می نویسم.

t.me/adamhayenabab



  • دونیا آدریانا

فقط به عشق خواب چهل دقیقه ای توی اتوبوس، بیدار شدن ساعت پنج صبح را تحمل می کنی.کار کردن عزت نفس آدم را تقویت می کند اما اگر کاری باشد که از آن متنفر بوده ای، هستی و هر جور خودت را گول می زنی که ببین چه خوب و ببین بهمان و ببین فلان و ....در کنارش روح آدم را هم ذره ذره آب می کند.کم رنگ می کند.فکر کردن تعطیل می شود و دست و مهارت دست است که زنده است باقی مرده.هر روز و هر روز به زن ها و دختر هایی سلام و صبح بخیر می گویی و تا لحظه رفتن می بینی و می شنوی.می بینی دردهایشان را.می شنوی تنهایی هایشان را.فراموش می کنی خودت را.به خودت و دردهایت می خندی.می خندی که لااقل با بچه چهار ساله سر کار نمی روی.که شوهر معتادت در خانه تا ظهر خواب باشد.که همدم ات شود آن نمی دانم مرد پشت گوشی و پیام های هر پنج دقیقه و خنده های عصبی و صورت به خود آرایش ندیده و چند سال از سن واقعی پیرتر شده بس که دویده.بس که محبت و عشق نچشیده.خیانت؟ نمی دانم.من زورم در همان حد دیدن و شنیدن است.دیدن چشم های خمار زیر مژه های سیاه و بلند پسرک.شنیدن عزیزم های با عشوه.باز خنده ات نمی گیرد از تلف شدن روحت؟ روح تو تلف می شود در آن کارگاه لعنتی یا روح دخترک هجده ساله عشق اروپا.که پسری بیاید و به بهشت خواب هایش ببرد.که از دعوای هر شب شوهر مادرش با برادرش خلاص شود.که چه حالی می کند وقتی صدای آن آهنگ مزخرف را تا آخر بلند می کند و خواننده عر می زند دوستت دارم و دخترک لبخندش کش دار می شود و بیشتر پدال چرخ را فشار می دهد و می رود و می رود.نمی دانم رویاهای جنسی بی پروایش تا کجا می رود.روح ات درد می گیرد وقتی پیرزن بیوه هموطن ات هن هن کنان پله ها را بالا می رود و تا دست دراز نکند جلوی پسر و عروس اش، برای روزی چهار هزار تومن سگ دو می زند از آن سر شهر تا اینجا.می دانی تراژدی کجاست؟ تا دست شان برسد زیر پای آن یکی را خالی می کنند.نان نیست می فهمی؟قحطی آمده.صد بار بنویس پول.پول.پول. دیده ها و شنیده ها روحم، روح کم کم آب شده ام را ترسانده.ترسیده یکی شود مثل آنها.شعر؟ داستان؟ فیلم؟ فلسفه؟ جوک نگو دختر.دعای آخرشبت را بخوان.بخواب.

  • دونیا آدریانا

یکی یکی و با حوصله انگشتامو حنا گذاشته بود.فقط من نه همه دخترهای فامیل و حتا چند تا از پسرهای کوچک.فردا نوروز بود.از ذوق فردا و دیدن انگشتانم خوابم نبرده بود.بالاخره خوابیدم.صبح که بیدار شدم، نوروز آمده بود اما انگشتانم حنا نداشتند.لیلای ده ساله جا ماند در خاطرات.

  • دونیا آدریانا

دیدارمان در تاج محل بود.تاریک روشن صبح بود.زمستان نبود.بهار بود.دامنم را گاهی نسیمی کنار می زد و من نگران بودم پاهای برهنه ام را کسی ببیند.آدمی نبود آنجا.از ابتدا تا انتهای مسیر خوابیده بودند.یکی یکی از تخم های بزرگ سفید و خاکستری سر بیرون می آوردند.حواسم نبود و نزدیک بود یکی از تخم ها را لگد کنم.بچه سوسمارهای خاکستری در میان هم می لولیدند.سر و صدا می کردند.همه جا بودند.راهی نمانده بود.تو دور بودی.در میان مه بودی.شاید سراب بودی.خواب بودی.خواستم صدایت کنم.صدایم در گلو نبود.گم شده بود.اشک هایم آماده یراق ریختن.دلم گفت بگذار بیرون بریزد اشک.چشم هایم گفتند غرورم چه می شود؟ دلم خندید.اشک هایم آمدند.

  • دونیا آدریانا

هفدهم مرداد سال هفتادو هفت، به کنسولگری ایران در مزارشریف حمله شد.هشت دیپلمات و یک خبرنگار ایرانی کشته شدند. گفته شد عامل کشتار گروه سپاه صحابه پاکستان و در جایی هم طالبان، نیروهای خودسر را معرفی کردند.این جنایت ظهور رسمی طالبان در افغانستان بود.طالبان به شهر مزارشریف حمله کرد و مردم آنجا که اکثریت از هزاره و شیعه مذهب بودند را با جستجوی خانه به خانه قتل عام کرد.ایران نیروهای نظامی اش را در مرز به حالت آماده باش و حمله احتمالی در آورد.


من مصاحبه تنها دیپلمات بازمانده از حادثه را که تلویزیون پخش کرد را یادم مانده که گفت با استفاده از شباهت ظاهری اش به پشتون ها و تسلط اش به زبان پشتو توانسته بود از آن مهلکه وحشتناک به کمک محلی ها جان سالم به در ببرد.


 


فیلم مزارشریف به کارگردان عبدالحسین برزیده، داستان تنها بازمانده حادثه کنسولگری، شاهسوند، فرارش از مزار شریف و رسیدن به ایران را روایت می کند.فیلم را سال گذشته به همراه دوستانم در خانه ادبیات افغانستان و تعدادی از دانشجویان هموطن در حوزه هنری تماشا کردم.پخش دوباره امروز فیلم در تلویزیون بهانه این متن شد.


در پوستر اکران فیلم در حوزه هنری نوشته شده بود با حضور بازیگران و کارگردان و عوامل فیلم نمایش و نقد می شود.از عوامل فیلم فقط دستیار کارگردان در نشست حاضر شد.من منتقد فیلم نیستم اما غلو نیست اگر بنویسم به عنوان یک مخاطب فیلم بسیار ضعیفی از هر نظر تماشا کردم.شخصیت پردازی های به شدت ضعیف و تو ذوق زن، دیالوگ های شعاری و رو، فیلمنامه ضعیف.لهجه های محلی مصنوعی. بیشتر از همه اینها که باعث ناراحتی تماشاگران فیلم شد روایت اشتباه یک حادثه در فیلم بود.در فیلم گفته می شود دلیل حمله به کنسولگری جاسوسی و لو رفتن دیپلمات ها از طرف یک فرد محلی هزاره است که ابدا به این شکل نبوده.همه دوستان هموطنم از این تحریف به شدت ناراحت بودند.


 


گذشته از قضیه تاریخی فیلم، یک چیز من و خیلی از هموطنانم را آزار داده و آن اصرار بر ساختن روایت های ضعیف از این دست است.بهانه ای که می توان از آن برای نزدیک کردن دو کشور استفاده شود، می شود سبب دلخوری بیشتر.وقتی در چند تجربه فیلمسازان ایرانی شکست فیلم شان را دیده اند و باز در همان چرخه،همان نگاه حرکت می کنند دو گمان را ذهن مخاطب افغانستانی متبادر می کند یا سواد بیشتر از این وجود ندارد که بعید می دانم، یا آنجور که باید دل به کار نمی دهند و ارزشی برای شعور مخاطب قایل نیستند.در تمام دنیا برای یک نقش خارجی بازیگری با همان ملیت یا بازیگری با قدرت ادای زبان قوی مربوطه را برای بازی می آورند. تنها بازیگر ایرانی که دیده ام لهجه افغانی را به درستی ادا کرده گلشیفته فراهانی در فیلم سنگ صبور عتیق رحیمی بوده.حالا یا راهنمایی های کارگردان افغان تبار فیلم بوده یا استعداد بازیگر یا هر دو. آنقدر این ادای درست لهجه مهم و حساس شده که خیلی از هموطنان من اول از داستان فیلم به لهجه دقت می کنند.


 


ساخت فیلم هایی نظیر مزارشریف برای بار چندم متاسفانه این ذهنیت را در مخاطب هموطنم پررنگ تر می کند که این همان تکرار نگاه از بالا به پایین جامعه میزبان بوده است.

  • دونیا آدریانا

یکبار که گذرم به شابدولعظیم افتاده بود رفته بودم بازار قدیمی اش.همان بازار سرپوشیده که بوی کباب و هل و دارچین و زرد چوبه می دهد.قره قورن و تمبر هندی و لواشک خریده بودم.در راه برگشت همسفرم که خوابش برد، نگاهی به باقی مسافران کردم یکی در میان خواب بودند.آرام و با احتیاط  یکی از بسته های قره قورت را باز کردم.قبل از چشیدنش آب دهانم را قورت دادم.قره قورت را به دهانم نزدیک کردم .بو کردم.بویش تقریبن همان بود.زبان زدم.با کنجکاوی و نوک دندان هایم کمی از بسته را جدا کردم.در دهانم چرخاندمش.چشم هایم را بستم.می خواستم به کودکی سفر کنم.به آن تابستان چهارده سالگی شاید پانزده نمی دانم هر سال خاک می گیرند و دور تر می شوند.به آن دویدن ها خندیدن های از ته دل.همان تابستان که با سمیرا شاگرد طوبا خانوم بودیم.که می خواستم خیاط شوم.نه که خودم بخواهم مادر می خواست.نمی دانست من خیاط که هیچ کار زنانه از من بر نمی آید.سر خیابان خانه طوبا مکانیکی برادرش بود. مسعود را هم همان سال بر خلاف میلش آورده بودند شاگردی کند که حرفه ای غیر از سر و کله زدن با فرمول های ریاضی  یاد بگیرد.خودش گفته بود.همان موقع که من مثل گربه خپله پشت بام مان روی دیوار حیاط که عرضش فقط دو آجر خوابیده کنار هم بود جست میزدم و او دهانش باز می ماند.عصر ها بکه هوا خنک می شد به مغازه قدیمی پیرمرد خواربار فروش سر کوچه بهداری می رفتیم .دو تا سکه پنج تومانی را در یکی از کاسه های ترازوی کفه ای اش می انداختیم و  هر کدام به اندازه انگشت سبابه قره قورت می خریدیم.کیف می کردم وقتی از روی دیوار می پریدم و نگاهش هنوز به من بود.کیف میکردم سمیرا از حسادت منفجر می شود.کیف می کردم که اگر ابروهای مشکی پیوسته و مژه های فر سمیرا را ندارم می توانم کاری کنم یک پسر مات من شود.کیف می کردم از دلبری.


 


 


نه.چشم هایم را باز کردم.تکرار نمی شود.تکرار نشد آن طعم و آن نگاه......

  • دونیا آدریانا

گاهی به این فکر می کنم که چه خوب کسی نیست و غمش کمتر.گاهی چشمانم را می بندم تا نبینم نگاهی را که احتمال لرزش قلب می رود.باید زن بود تا فهمید چقدر سخت است عشق را از دایره واژگانت بیرون کنی.خب می دانی؟ تا یک جایی ظرفیت دوری یا وداع را داری.تا یک جایی میخواهی معشوقه باشی.بعدش میخواهی عشق مردی باشی و......مادر باشی.مادر.بعدش قلبت همیشگی می خواهد و از تجربه کردن پر میشود. دوست نداشتن و دقیقترش عاشق نشدن خطرناک است. قلب آرام آرام به طرف سنگ شدن پیش می رود.

  • دونیا آدریانا

صبح ها که از کوچه ی خاکی پشت مسجد روستا میانبر میزدم زودتر برسم مدرسه میدیدمش.انقدر محو پنبه ها میشدم زودتر که نه دیرتر به مدرسه میرسیدم.پنبه هایی که تو هوا تو شعاع آفتاب اول صبح های پاییز ریز ریز شده بودند.تلو تلو خوران از بالا می افتادند پایین روی زمین.بعضی هایشان هم روی سر و صورت میرزا صالح جا خوش می کردند و لا به لای ریش های بلند میرزا گیر میکردند.روی کلاه سفید دستباف مریم دختر بزرگ میرزا.هر چقدر نگاه میکردم پنبه ها را از ریش ها تشخیص نمیدادم.


دروغ نگفتم اگه بگم میرزا صالح شب های زمستان یک شب در میان خانه ی ما بود.همراه بابا رادیویی کوچک را دوره میکردند و گوش میچسباندند به اخبار بی بی سی.اخبار که تمام میشد، هر کدام لم میدادند روی پشتی ها و پا روی پا می انداختند.میانه ی حرف هایش قوطی فلزی نصوارش را از جیبش بیرون نی آورد و جوری به اندازه ی کف دستش پودر سبز رنگ می ریخت که نه یک گرم بیشتر نه یک گرم کمتر.خیلی دلم میخواست من هم مانند میرزا نصوار را همانطور خط کشی شده کف دستم بریزم و کف دستم را لوله کنم روی دهانم و بریزمش مشت لب پایینی.بعد از آن را نمیدانم چه بلایی سرش می آمد.به یک ربع نمیکشید تف اش میکرد داخل ظرف مخصوصی به نام تف دونی یا دانی.حیف که ما نصواری در خانه نداشتیم.نه بابا نه مادر هر دو از ناس کشیدن بدشان می آمد.شاید برای همین بود هیچ وقت ظرف مخصوص تف کردن ناس را نداشتیم. و مادر در اتاق دیگر می ماندیم و شام را در همان اتاق جدا میخوردیم.بابا و میرزا تنها در اتاق مهمان تا نیمه های شب حرف می زدند و حرف می زدند.من اما به هر بهانه ای ناخنکی به حرف هایشان میزدم.اول به بهانه ی سلام کردن بعدن چایی بردن، سفره بردن.کاسه بشقاب بردن.آن وقت ها به سن تکلیف نرسیده بودم.بعد از آن دیگر میرزا پیشلنی ام را نبوسید و دستی به موهای ماشین شده ی پسرانه امنکشید.میرزا کلاهش را کجکی روی سرش می گذاشت وقتی حرفهایشان به قول خودشان داغ میشد،استکان چای سبزش را یک نفس هورت میکشید.استکان بعدی را هم خودش میریخت.گاهی تسبیحش که دانه های قرمز خوش رنگ درشت داشت را جفت پس می انداخت صدای تقه اش را دوست داشتم.یاد جوانی هایش میکرد و میرفت بالای منبر و داد سخن میداد.همیشه میگفت قومندان فلان گردن کلفت فلان ولایت بود.بابا میگفت نه نبود.بیشتر سیاهی لشگر بوده.وقتی از فتوحاتش میگفت یک برقی در چشمانش بود که میترسیدم.دیگر آن میرزا صالح لحافدوز و مهربان محله نبود.باچه افتخاری میگفت فلانی را آوردند دست بسته پیشم.فلانش کردم بهمانش کردم زنش را.آه! که اگر مرد این جایی، آن جایش را نداشت چه چیزی برای فخر فروشی داشت؟


پدر هم که انهو شاهنامه گوش میدهد، رزم رستم و اسفندیار محو حرف هایش میشد.


دو سه سال بعد، مریم دختر بزرگ میرزا طلاق گرفته برگشته بود.با یک دختر هشت ساله. ثریا دختر کوچکش تازه شیرینی خورده ی پسر یکی از ملاهایی شده بود که میرزا در سال های جنگ فدایی اش بود.در خواب هم نمی دید دختر او را بخواهند.بدون سوال و جواب از ثریا دادش.نمی دانست ثریا در دل راضی نیست.در راه بازگشت از مدرسه ثریا برایم گفته بود دلش پیش پسر همسایه شان مانده.میرزا اعتنایی به مخالفت های ثریا نکرد.به خیالش این هم مثل مریم بی حرف و چرا میفرستدش خانه ی شوهر.ثریا مانند مریم نبود.نه سرش را پایین انداخت.نه خانه ی شوهرش رفت.یک شب که حرفش را به میرزا گفته بود میرزا به خیالش ثریا هم مانند همان زن و بچه های بدبخت زیر دستش با قنداق تفنگ خفه شان کرده بود است.افتاده بود به جان ثریا.ثریا نماند.رفت.با همان پسر رفت.شبانه.


عید نوروزی بود.بعد آن ماجراها دیده بودمش.شکسته شده بود.بعد از یک سکته ی کم جان به طرز غیر قابل باوری ساکت شده بود.حالا دیگر فقط بابا حرف میزد و میرزا گوش میداد.


 

  • دونیا آدریانا

امشب سرما چه پر زور و بیرحم است.پتو را تا پیشانی بالا میکشم.چشم هایم را می بندم.بازشان میکنم.دو هفته پشت مرز مانده ایم.بابا نیست.مادر نیست.تنها آمدم.روز ها دور یک حلبی جمع می شویم و به سوختن چوب های داخل حلبی خیره می شویم.من و آن خانواده سوری.از ترکیه با هم بودیم.هر بار که دخترک پنج ساله شان از سرما دندان هایش بهم می خورد انگار جان من را می گیرند.چشم هایم را باز میکنم.شعله های آبی بخاری زبانه می کشند.صدای مادر را از اتاق کناری می شنوم.نمازش تمام شده آیت الکرسی میخواند.سه ماه است دعاهای بعد از نماز شب اش طولانی تر شده.چشم هایم را می بندم.باز شان می کنم.این ماه هم کمپ ماندنی شدم.دو روز است گلویم میسوزد.تب دارم.نمی دانم با این دل درد لعنتی هر ماه چه کنم.دیروز رفتم پیش دکتر.خجالت کشیدم.نگفتم.هر روز مهاجر ها بیش تر می شوند.سوری، عراقی، هموطن، ایرانی.از یکی از پسرها شنیدم متفکر بوزینه صفت آمده کاسه گدایی دستش دوره افتاده برگردید خیابان های اروپا طلا فرش نشده.لا اقل مین هم فرش نشده.میدانی؟ بیشرف است.بیشرفی اش را از همان روزی که خواست با سعودی آتش بر سر کودکان یمن بریزد نشان داد.هوای اینجا هم که مراعات دل غریب را نمی کند و همیشه خدا یا گرفته یا می بارد. نمی دانم زمستان امسال با چه کسی شرط بسته سرمایش چند برابر شده.....

  • دونیا آدریانا

من هم به مانند هر دختری رویای لباس عروس داشتم.پوشیدنش.هر دختری را در آن لباس سفید دلفریب میدیدم، در نظرم پر ابهت تر و زیباتر بود.تا چند روز کارم میشد فانتزی بافتن با آن لباس .تا آن روز که همه آن وقار و رویا در چشمم کوچک و حقیر شد.عروسی یکی از اقوام بود. مهمان راه دور بودیم.فردای عروسی رفتیم برای پاتختی خانه عروس.عروس، بدون آرایش و شلخته به دنبال جوراب هایش از این اتاق به آن اتاق میرفت.خانه شان بهم ریخته و شلوغ.هدیه های عروسی اقوام هر کدام یکطرف خانه.درآن بلبشو یکی صدا زد، لباس کجاست ببرم خشکشویی بعدش تحویل آرایشگاه بدم؟ یکی دیگه جواب داد روی اپنه! گوشم از شنیدن کلمه لباس تیز شده بود چشمم از آن تیز تر لغزید روی اپن آشپزخانه.تکه های جدا شده لباس عروس هر کدام بینوا و بی مصرف افتاده بودند روی اپن.در ذهنم آن همه شکوه و جلال لباس عروس شکست و از بین رفت و به جایش احساس تحقیر و دلزدگی نشست.....

  • دونیا آدریانا