خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

در اوان نوجوانی رفته بودم کمک های اولیه پزشکی یاد بگیرم.روز اول که رفتم خانمی مسئول آموزش بود منو برد بالا سر یه آقایی ، قبلش روی کاغذ با خودکار شکل باسن فرد مورد نظر را کشید گفت:مثلن این دایره باسنه،به چهار قسمت تقسیم میکنیم.یک چهارم پایینی رو پر رنگ کرد با خودکار گفت محل تزریق اینجاست.حالا آقاهه مونده بود چرا دو نفر رفتن بالا سرش.با خجالت شلوارشو پایین کشید.چی بگم که نگم بهتره به هر سو مینگریستم پشم بود و پشم بود. داشتم تو ذهنم باسن آقاهه رو به چهار قسمت تقسیم میکردم که خانمه با دست به صورت فرضی شکل دایره را کشید و جای تزریق و نشانم داد و گفت بزن.آمپول و که دست گرفتم تمام تنم لرزید و هر کاری کردم نتونستم بزنم.بر عکس انتظارم خانمه دعوام نکرد و چیزی نگفت تازه گفت اشکال نداره برای تازه کار ها پیش میاد.روز دوم یه آقایی و آوردن که تعمیرکار کانال کولر بود و موقع کار دستشو بریده بود.آستین پیرهنش که پاره شده بود هیچ، از مچ تا ساعدش هم پاره شده بود.خون بود که فوران میکرد.به من گفتن لباسشو قیچی کن و خون دستشو با سرم شستشو بشور.همینکه دستشو بلند کردم و خونشو دیدم جلوی چشمام سیاه شد و دیگه چیزی یادم نمیومد.بله من با دیدن خون غش کردم. روز سوم یه خانم میانسال اومد، گفتن باید حجامتش کنین.من تا اونروز حجامتو به اسم شنیده بودم.کمرشو اول با الکل ضد عفونی کردیم بعد همون خانومه روز اول، سه تا تیغ انداخت رو پشت خانوم میانسال، نه بیهوشی نه بی حسی.به ظرف داد دستم گفت بگیر زیر بریده گی ها خونش بریزه اونجا.ظرفو گرفتم زیر زخم.تا الان اون صحنه جلو چشممه.فقط اونقدری طاقت اوردم کارش تموم شد.ظرف پر از خون و بردم گذاشتم، بعدش غش کردم!

  • دونیا آدریانا

گاهی وقتا فراموشی و روزمرگی خیلی چیزا و خیلی از آدما رو از یاد میبره. میدونی؟ پدر بزرگ داشتن خیلی خوبه.من اما هیچکدوم و نه از طرف پدری و نه از طرف مادری تجربه نکردم.بزرگ داشتن خیلی خوبه.بزرگ فامیل.عیدای نوروز که میومد خونمون و اولین نفر من میرفتم جلو عید مبارکی،هنوز زبری ریش و سیبیلش وقتی صورتمو میبوسید وحس میکنم.تنها کسی بود که تشویقم کرد درسمو ادامه بدم. نمیدونم چند سال گذشته. یادمه زمستان بود. به حساب ماه قمری تو همین روزا.محرم بود.عاشورا.نزار قطری نوحه اش گل کرده بود.جلوی تلویزیون بودم.شنیدم یکی از اقوام که بیخبر و سرزده آنشب مهمان بود، با مادر آرام حرف میزنن.مادر اخم کرد.رفت توی اتاق.منم رفتم.اون لحظه که خبر فوتشو شنیدم، نه گریه کردم، نه شیون زدم، نه حتی اشکم در اومد فقط میلرزیدم و خاطراتش مثه نگاتیو دوربینای آنالوگ از جلو چشمام رد میشدند.از اون دوربین یاشیکا ها که بابا از کربلا آورد.کربلا؟ بینهایت عاشق کربلا و امام حسین بود.پارسال توو کارته سخی،سر مزارش نتونستم گریه کنم.باورم نمیشد زیر اون سنگ سرد عزیزی خوابیده. برای همیشه.


پ ن: نمیدونم چرا فکر میکنم عمو زنده است فقط دیگه ایران نیست رفته کابل و دیگه برنگشته......

  • دونیا آدریانا