خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

قصه از اینجا شروع میشود،آنها تورا دوست دارند

پس حق دارند.


پدر ها مارا به این دنیا می آورند، چون فکر میکنند مارا دوست دارند.ما را به مدرسه میفرستند، این هم برای دوست داشتن ماست.اما اشکالی در کار است.پدر ها تا وقتی کودکی، تا وقتی زن بودنت از روی لباس ها سر در نیاورده، دوستت دارند.به سر بالایی نوجوانی که میرسی دیگر دوستت ندارند.یا شاید دارند و تو نمیبینی.چه فایده آنها نمیدانند زنان محبت نامریی را درک نمیکند؟ وقتی از مرز کودکی و نوجوانی، مرز پر از سیمهای خاردار بلوغ شبانه و پابرهنه و قاچاقی گذر میکنی، هیچ پدری نمیفهمد.نمیفهمد تو بیشتر از هر زمانی به دوست داشتنش نیاز داری، وقتی در ماه چند روزی غمگینی و عصبی، محبت پدرانه شان را می خواهی.همان لحظه ها پدر ها از تو دور میشوند.


 


همان سالها برادرها پیدایشان میشود. هم بازیت میشوند.هم بازیشان میشوی.برادر ها در تماشای فوتبال جام جهانی همراهت میشوند.با هم فریاد شادی میکشید.بعدش، تو هم میخواهی هیجانت را بیرون بریزی.میخواهی بدوی، بلند بلند بخندی.برادر ها عوض میشوند.اخمو میشوند.دوست نداشتنی میشوند.به همراهی ما احتیاجی ندارند.می دانی که؟ بیرون از خانه کسی نباید صدای شادیت، خنده هایت را بشنود.میپرسی چرا؟ جواب میدهند، چون دوستت داریم، میخواهیم از تو، از توی ضعیفه محافظت کنیم.تا وقتی در خانه هستی، تا وقتی زیر سایه مردی هستی در امانی.بیرون از خانه مردان دیگر مهربان نیستند.همراه نیستند.برادر ها محافظ ما در برابر مردان بیرون هستند.میدانم، میدانم، برادر ها دوست داشتنی هستند، بینهایت.بیشتر از آنها پدرها.آنها بی توقع و چشم داشت دوستت دارند.ولی محافظتشان گاهی، چه بگویم بیشتر اوقات به خفگی میزند.به سیاهی، نا امیدی، نفرت.


با همه محافظت ها، از خانه بیرون می آیی.به مردان خانه قول میدهی فاصله ات را با مردان بیرون حفظ شود.مگر میشود با فاصله گذشت،من در شهر آدم ها هستم نه آدم آهنی ها.اوایلش فکر میکنی مردان بیرون یک چیز دیگرند.یک جنس دیگر. آنها مردند ولی از مواد تشکیل شده دیگری.شاید هم همین باشد.نگاهشان که با نگاه برادر ها فرق میکند. پرتوقع اند.بابت بودن توقع دارند.بابت دوست داشتن توقع دارند.بابت هدیه های تولد توقع دارند. بابت نرفتن، ماندن... آنها، آن لعنتی های بیرون توقع دارند.اووف! مغزم میدود، دوی با مانع!


کم کم به سکون که میرسی، به بی حسی، بعد از چند سال تازه میفهمی . همه مردان شبیه هم اند! خدایا چرا مردها را تا این اندازه شبیه به هم آفریدی؟ مردان خانه، مردان بیرون، حتی آن لعنتی های پر توقع.همه آنها تو را محصور تنت میکنند، ده فرمان مردان خانه را مردان بیرون هم تکرار میکنند.چرا؟ چون دوستت دارند.صدایت، خنده هایت، چشمانت باید برای من باشد.همیشه همراهم، در جیب پشتی شلوارم کنار دسته کلید خانه و سوییچ ماشین یا کیف پول! 


شرک ورزیدن باشد یا نباشد، اگر مردی را پیدا کردی که فکرت را در زندان مشت های گره زده اش در صدای بم مردانه اش پنهان نکرد من حاضرم سجده اش کنم!


 


خیالت راحت، من همچنان موحدم!

  • دونیا آدریانا


بعد از چند سال موهایم را به قیچی آرایشگر سپردم.فکرمیکنم در آستانه سی سالگی میتوانم از خیلی چیزها دل بکنم.از رابطه های نیمه کاره.آدم های نیمه کاره.دل کندن برایم راحت تر از چند سال قبل شده است. احساسم در مقابل عقلم کم می اورد.خوبه! میدانی؟ یکجورهایی از این فرآیند احساس رضایت میکنم.درست که قدری اذیت میکند احساس ولی میتوانم کنترلش کنم.افسارش دستم است.به یک جایی میرسی که با شنیدن دوستت دارم آدم ها، یا با تماشای کازابلانکا یا برباد رفته غرق در فانتزی های عاشقانه نمیشوی.حالا، میدانم آن مرد بوگارت نیست یا کلارک گیبل! به طرز شگفت آوری شاخک های عقلی که وظیفه محافظت از من را در برابر حماقت های احتمالی دارند، به کار می افتند و اخطار میدهند.دل کندن از موهای بلند دخترانه شاید برایم یک نشانه بود.نشانه ای که یکی دوسالی بود کم کم خودی نشان میداد.نمیدیدمش.وقتی موهایم را کف موزاییک های آرایشگاه دیدم، وقتی خودم را، خود تازه ام را، خود بالغ ام، خودگوش شیطان کر عاقلم را در آینه دیدم، تاره نشانه را دیدم.یک چیز خنده دار، به نظرم آمد مادر بودن هم به من میآید.اینطور است؟ !با این حال، میدانم عاشق شدن همیشه در کمین دل آدم هاست. 

شاید در جایی، زمانی. .

  • دونیا آدریانا