خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیدارمان در تاج محل بود.تاریک روشن صبح بود.زمستان نبود.بهار بود.دامنم را گاهی نسیمی کنار می زد و من نگران بودم پاهای برهنه ام را کسی ببیند.آدمی نبود آنجا.از ابتدا تا انتهای مسیر خوابیده بودند.یکی یکی از تخم های بزرگ سفید و خاکستری سر بیرون می آوردند.حواسم نبود و نزدیک بود یکی از تخم ها را لگد کنم.بچه سوسمارهای خاکستری در میان هم می لولیدند.سر و صدا می کردند.همه جا بودند.راهی نمانده بود.تو دور بودی.در میان مه بودی.شاید سراب بودی.خواب بودی.خواستم صدایت کنم.صدایم در گلو نبود.گم شده بود.اشک هایم آماده یراق ریختن.دلم گفت بگذار بیرون بریزد اشک.چشم هایم گفتند غرورم چه می شود؟ دلم خندید.اشک هایم آمدند.

  • دونیا آدریانا