خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

صبح ها که از کوچه ی خاکی پشت مسجد روستا میانبر میزدم زودتر برسم مدرسه میدیدمش.انقدر محو پنبه ها میشدم زودتر که نه دیرتر به مدرسه میرسیدم.پنبه هایی که تو هوا تو شعاع آفتاب اول صبح های پاییز ریز ریز شده بودند.تلو تلو خوران از بالا می افتادند پایین روی زمین.بعضی هایشان هم روی سر و صورت میرزا صالح جا خوش می کردند و لا به لای ریش های بلند میرزا گیر میکردند.روی کلاه سفید دستباف مریم دختر بزرگ میرزا.هر چقدر نگاه میکردم پنبه ها را از ریش ها تشخیص نمیدادم.


دروغ نگفتم اگه بگم میرزا صالح شب های زمستان یک شب در میان خانه ی ما بود.همراه بابا رادیویی کوچک را دوره میکردند و گوش میچسباندند به اخبار بی بی سی.اخبار که تمام میشد، هر کدام لم میدادند روی پشتی ها و پا روی پا می انداختند.میانه ی حرف هایش قوطی فلزی نصوارش را از جیبش بیرون نی آورد و جوری به اندازه ی کف دستش پودر سبز رنگ می ریخت که نه یک گرم بیشتر نه یک گرم کمتر.خیلی دلم میخواست من هم مانند میرزا نصوار را همانطور خط کشی شده کف دستم بریزم و کف دستم را لوله کنم روی دهانم و بریزمش مشت لب پایینی.بعد از آن را نمیدانم چه بلایی سرش می آمد.به یک ربع نمیکشید تف اش میکرد داخل ظرف مخصوصی به نام تف دونی یا دانی.حیف که ما نصواری در خانه نداشتیم.نه بابا نه مادر هر دو از ناس کشیدن بدشان می آمد.شاید برای همین بود هیچ وقت ظرف مخصوص تف کردن ناس را نداشتیم. و مادر در اتاق دیگر می ماندیم و شام را در همان اتاق جدا میخوردیم.بابا و میرزا تنها در اتاق مهمان تا نیمه های شب حرف می زدند و حرف می زدند.من اما به هر بهانه ای ناخنکی به حرف هایشان میزدم.اول به بهانه ی سلام کردن بعدن چایی بردن، سفره بردن.کاسه بشقاب بردن.آن وقت ها به سن تکلیف نرسیده بودم.بعد از آن دیگر میرزا پیشلنی ام را نبوسید و دستی به موهای ماشین شده ی پسرانه امنکشید.میرزا کلاهش را کجکی روی سرش می گذاشت وقتی حرفهایشان به قول خودشان داغ میشد،استکان چای سبزش را یک نفس هورت میکشید.استکان بعدی را هم خودش میریخت.گاهی تسبیحش که دانه های قرمز خوش رنگ درشت داشت را جفت پس می انداخت صدای تقه اش را دوست داشتم.یاد جوانی هایش میکرد و میرفت بالای منبر و داد سخن میداد.همیشه میگفت قومندان فلان گردن کلفت فلان ولایت بود.بابا میگفت نه نبود.بیشتر سیاهی لشگر بوده.وقتی از فتوحاتش میگفت یک برقی در چشمانش بود که میترسیدم.دیگر آن میرزا صالح لحافدوز و مهربان محله نبود.باچه افتخاری میگفت فلانی را آوردند دست بسته پیشم.فلانش کردم بهمانش کردم زنش را.آه! که اگر مرد این جایی، آن جایش را نداشت چه چیزی برای فخر فروشی داشت؟


پدر هم که انهو شاهنامه گوش میدهد، رزم رستم و اسفندیار محو حرف هایش میشد.


دو سه سال بعد، مریم دختر بزرگ میرزا طلاق گرفته برگشته بود.با یک دختر هشت ساله. ثریا دختر کوچکش تازه شیرینی خورده ی پسر یکی از ملاهایی شده بود که میرزا در سال های جنگ فدایی اش بود.در خواب هم نمی دید دختر او را بخواهند.بدون سوال و جواب از ثریا دادش.نمی دانست ثریا در دل راضی نیست.در راه بازگشت از مدرسه ثریا برایم گفته بود دلش پیش پسر همسایه شان مانده.میرزا اعتنایی به مخالفت های ثریا نکرد.به خیالش این هم مثل مریم بی حرف و چرا میفرستدش خانه ی شوهر.ثریا مانند مریم نبود.نه سرش را پایین انداخت.نه خانه ی شوهرش رفت.یک شب که حرفش را به میرزا گفته بود میرزا به خیالش ثریا هم مانند همان زن و بچه های بدبخت زیر دستش با قنداق تفنگ خفه شان کرده بود است.افتاده بود به جان ثریا.ثریا نماند.رفت.با همان پسر رفت.شبانه.


عید نوروزی بود.بعد آن ماجراها دیده بودمش.شکسته شده بود.بعد از یک سکته ی کم جان به طرز غیر قابل باوری ساکت شده بود.حالا دیگر فقط بابا حرف میزد و میرزا گوش میداد.


 

  • دونیا آدریانا

امشب سرما چه پر زور و بیرحم است.پتو را تا پیشانی بالا میکشم.چشم هایم را می بندم.بازشان میکنم.دو هفته پشت مرز مانده ایم.بابا نیست.مادر نیست.تنها آمدم.روز ها دور یک حلبی جمع می شویم و به سوختن چوب های داخل حلبی خیره می شویم.من و آن خانواده سوری.از ترکیه با هم بودیم.هر بار که دخترک پنج ساله شان از سرما دندان هایش بهم می خورد انگار جان من را می گیرند.چشم هایم را باز میکنم.شعله های آبی بخاری زبانه می کشند.صدای مادر را از اتاق کناری می شنوم.نمازش تمام شده آیت الکرسی میخواند.سه ماه است دعاهای بعد از نماز شب اش طولانی تر شده.چشم هایم را می بندم.باز شان می کنم.این ماه هم کمپ ماندنی شدم.دو روز است گلویم میسوزد.تب دارم.نمی دانم با این دل درد لعنتی هر ماه چه کنم.دیروز رفتم پیش دکتر.خجالت کشیدم.نگفتم.هر روز مهاجر ها بیش تر می شوند.سوری، عراقی، هموطن، ایرانی.از یکی از پسرها شنیدم متفکر بوزینه صفت آمده کاسه گدایی دستش دوره افتاده برگردید خیابان های اروپا طلا فرش نشده.لا اقل مین هم فرش نشده.میدانی؟ بیشرف است.بیشرفی اش را از همان روزی که خواست با سعودی آتش بر سر کودکان یمن بریزد نشان داد.هوای اینجا هم که مراعات دل غریب را نمی کند و همیشه خدا یا گرفته یا می بارد. نمی دانم زمستان امسال با چه کسی شرط بسته سرمایش چند برابر شده.....

  • دونیا آدریانا

من هم به مانند هر دختری رویای لباس عروس داشتم.پوشیدنش.هر دختری را در آن لباس سفید دلفریب میدیدم، در نظرم پر ابهت تر و زیباتر بود.تا چند روز کارم میشد فانتزی بافتن با آن لباس .تا آن روز که همه آن وقار و رویا در چشمم کوچک و حقیر شد.عروسی یکی از اقوام بود. مهمان راه دور بودیم.فردای عروسی رفتیم برای پاتختی خانه عروس.عروس، بدون آرایش و شلخته به دنبال جوراب هایش از این اتاق به آن اتاق میرفت.خانه شان بهم ریخته و شلوغ.هدیه های عروسی اقوام هر کدام یکطرف خانه.درآن بلبشو یکی صدا زد، لباس کجاست ببرم خشکشویی بعدش تحویل آرایشگاه بدم؟ یکی دیگه جواب داد روی اپنه! گوشم از شنیدن کلمه لباس تیز شده بود چشمم از آن تیز تر لغزید روی اپن آشپزخانه.تکه های جدا شده لباس عروس هر کدام بینوا و بی مصرف افتاده بودند روی اپن.در ذهنم آن همه شکوه و جلال لباس عروس شکست و از بین رفت و به جایش احساس تحقیر و دلزدگی نشست.....

  • دونیا آدریانا

امروز، آن کارمند لعنتی، بالاخره پای ورقه ام را امضا زد.می دانم.میدانم چشم هایم، برق نگاهم، از همه بدتر آن لبخند مضحکم کار یک زن خیابانی را کردند.

  • دونیا آدریانا