خاطرات مهاجرت

خانه نو
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

امروز، آن کارمند لعنتی، بالاخره پای ورقه ام را امضا زد.می دانم.میدانم چشم هایم، برق نگاهم، از همه بدتر آن لبخند مضحکم کار یک زن خیابانی را کردند.

  • دونیا آدریانا

بو ها گاهی کار تصویر ها را میکنند.یادم نمی آید کجا بود.یادم می آید دیشب بود.از روی خط کشی های خیابانی ،در شهری شلوغ ،و سرد عبور می کردم.مردی از طرف بازوی چپم گذشت.آنقدر سریع که برگشتم پیدایش کنم گم شده بود.بوی عطرش بود؟ نه.بوی شامپو بود.بوی موهای مردانه.

  • دونیا آدریانا

عصر یکی از همین روزها بود.کنار مادر نشسته بودم.چای سبز و بوصراق گرم و تازه.بی هوا گفتم:دیروز سی ساله شدم.



فقط نگاهم کرد.......

  • دونیا آدریانا

در اوان نوجوانی رفته بودم کمک های اولیه پزشکی یاد بگیرم.روز اول که رفتم خانمی مسئول آموزش بود منو برد بالا سر یه آقایی ، قبلش روی کاغذ با خودکار شکل باسن فرد مورد نظر را کشید گفت:مثلن این دایره باسنه،به چهار قسمت تقسیم میکنیم.یک چهارم پایینی رو پر رنگ کرد با خودکار گفت محل تزریق اینجاست.حالا آقاهه مونده بود چرا دو نفر رفتن بالا سرش.با خجالت شلوارشو پایین کشید.چی بگم که نگم بهتره به هر سو مینگریستم پشم بود و پشم بود. داشتم تو ذهنم باسن آقاهه رو به چهار قسمت تقسیم میکردم که خانمه با دست به صورت فرضی شکل دایره را کشید و جای تزریق و نشانم داد و گفت بزن.آمپول و که دست گرفتم تمام تنم لرزید و هر کاری کردم نتونستم بزنم.بر عکس انتظارم خانمه دعوام نکرد و چیزی نگفت تازه گفت اشکال نداره برای تازه کار ها پیش میاد.روز دوم یه آقایی و آوردن که تعمیرکار کانال کولر بود و موقع کار دستشو بریده بود.آستین پیرهنش که پاره شده بود هیچ، از مچ تا ساعدش هم پاره شده بود.خون بود که فوران میکرد.به من گفتن لباسشو قیچی کن و خون دستشو با سرم شستشو بشور.همینکه دستشو بلند کردم و خونشو دیدم جلوی چشمام سیاه شد و دیگه چیزی یادم نمیومد.بله من با دیدن خون غش کردم. روز سوم یه خانم میانسال اومد، گفتن باید حجامتش کنین.من تا اونروز حجامتو به اسم شنیده بودم.کمرشو اول با الکل ضد عفونی کردیم بعد همون خانومه روز اول، سه تا تیغ انداخت رو پشت خانوم میانسال، نه بیهوشی نه بی حسی.به ظرف داد دستم گفت بگیر زیر بریده گی ها خونش بریزه اونجا.ظرفو گرفتم زیر زخم.تا الان اون صحنه جلو چشممه.فقط اونقدری طاقت اوردم کارش تموم شد.ظرف پر از خون و بردم گذاشتم، بعدش غش کردم!

  • دونیا آدریانا

گاهی وقتا فراموشی و روزمرگی خیلی چیزا و خیلی از آدما رو از یاد میبره. میدونی؟ پدر بزرگ داشتن خیلی خوبه.من اما هیچکدوم و نه از طرف پدری و نه از طرف مادری تجربه نکردم.بزرگ داشتن خیلی خوبه.بزرگ فامیل.عیدای نوروز که میومد خونمون و اولین نفر من میرفتم جلو عید مبارکی،هنوز زبری ریش و سیبیلش وقتی صورتمو میبوسید وحس میکنم.تنها کسی بود که تشویقم کرد درسمو ادامه بدم. نمیدونم چند سال گذشته. یادمه زمستان بود. به حساب ماه قمری تو همین روزا.محرم بود.عاشورا.نزار قطری نوحه اش گل کرده بود.جلوی تلویزیون بودم.شنیدم یکی از اقوام که بیخبر و سرزده آنشب مهمان بود، با مادر آرام حرف میزنن.مادر اخم کرد.رفت توی اتاق.منم رفتم.اون لحظه که خبر فوتشو شنیدم، نه گریه کردم، نه شیون زدم، نه حتی اشکم در اومد فقط میلرزیدم و خاطراتش مثه نگاتیو دوربینای آنالوگ از جلو چشمام رد میشدند.از اون دوربین یاشیکا ها که بابا از کربلا آورد.کربلا؟ بینهایت عاشق کربلا و امام حسین بود.پارسال توو کارته سخی،سر مزارش نتونستم گریه کنم.باورم نمیشد زیر اون سنگ سرد عزیزی خوابیده. برای همیشه.


پ ن: نمیدونم چرا فکر میکنم عمو زنده است فقط دیگه ایران نیست رفته کابل و دیگه برنگشته......

  • دونیا آدریانا

امروز باران آمد.خیلی .دویدم و به آسمان خیره شدم.باید نفس میکشیدم.تند تند.




  • دونیا آدریانا

قصه از اینجا شروع میشود،آنها تورا دوست دارند

پس حق دارند.


پدر ها مارا به این دنیا می آورند، چون فکر میکنند مارا دوست دارند.ما را به مدرسه میفرستند، این هم برای دوست داشتن ماست.اما اشکالی در کار است.پدر ها تا وقتی کودکی، تا وقتی زن بودنت از روی لباس ها سر در نیاورده، دوستت دارند.به سر بالایی نوجوانی که میرسی دیگر دوستت ندارند.یا شاید دارند و تو نمیبینی.چه فایده آنها نمیدانند زنان محبت نامریی را درک نمیکند؟ وقتی از مرز کودکی و نوجوانی، مرز پر از سیمهای خاردار بلوغ شبانه و پابرهنه و قاچاقی گذر میکنی، هیچ پدری نمیفهمد.نمیفهمد تو بیشتر از هر زمانی به دوست داشتنش نیاز داری، وقتی در ماه چند روزی غمگینی و عصبی، محبت پدرانه شان را می خواهی.همان لحظه ها پدر ها از تو دور میشوند.


 


همان سالها برادرها پیدایشان میشود. هم بازیت میشوند.هم بازیشان میشوی.برادر ها در تماشای فوتبال جام جهانی همراهت میشوند.با هم فریاد شادی میکشید.بعدش، تو هم میخواهی هیجانت را بیرون بریزی.میخواهی بدوی، بلند بلند بخندی.برادر ها عوض میشوند.اخمو میشوند.دوست نداشتنی میشوند.به همراهی ما احتیاجی ندارند.می دانی که؟ بیرون از خانه کسی نباید صدای شادیت، خنده هایت را بشنود.میپرسی چرا؟ جواب میدهند، چون دوستت داریم، میخواهیم از تو، از توی ضعیفه محافظت کنیم.تا وقتی در خانه هستی، تا وقتی زیر سایه مردی هستی در امانی.بیرون از خانه مردان دیگر مهربان نیستند.همراه نیستند.برادر ها محافظ ما در برابر مردان بیرون هستند.میدانم، میدانم، برادر ها دوست داشتنی هستند، بینهایت.بیشتر از آنها پدرها.آنها بی توقع و چشم داشت دوستت دارند.ولی محافظتشان گاهی، چه بگویم بیشتر اوقات به خفگی میزند.به سیاهی، نا امیدی، نفرت.


با همه محافظت ها، از خانه بیرون می آیی.به مردان خانه قول میدهی فاصله ات را با مردان بیرون حفظ شود.مگر میشود با فاصله گذشت،من در شهر آدم ها هستم نه آدم آهنی ها.اوایلش فکر میکنی مردان بیرون یک چیز دیگرند.یک جنس دیگر. آنها مردند ولی از مواد تشکیل شده دیگری.شاید هم همین باشد.نگاهشان که با نگاه برادر ها فرق میکند. پرتوقع اند.بابت بودن توقع دارند.بابت دوست داشتن توقع دارند.بابت هدیه های تولد توقع دارند. بابت نرفتن، ماندن... آنها، آن لعنتی های بیرون توقع دارند.اووف! مغزم میدود، دوی با مانع!


کم کم به سکون که میرسی، به بی حسی، بعد از چند سال تازه میفهمی . همه مردان شبیه هم اند! خدایا چرا مردها را تا این اندازه شبیه به هم آفریدی؟ مردان خانه، مردان بیرون، حتی آن لعنتی های پر توقع.همه آنها تو را محصور تنت میکنند، ده فرمان مردان خانه را مردان بیرون هم تکرار میکنند.چرا؟ چون دوستت دارند.صدایت، خنده هایت، چشمانت باید برای من باشد.همیشه همراهم، در جیب پشتی شلوارم کنار دسته کلید خانه و سوییچ ماشین یا کیف پول! 


شرک ورزیدن باشد یا نباشد، اگر مردی را پیدا کردی که فکرت را در زندان مشت های گره زده اش در صدای بم مردانه اش پنهان نکرد من حاضرم سجده اش کنم!


 


خیالت راحت، من همچنان موحدم!

  • دونیا آدریانا


بعد از چند سال موهایم را به قیچی آرایشگر سپردم.فکرمیکنم در آستانه سی سالگی میتوانم از خیلی چیزها دل بکنم.از رابطه های نیمه کاره.آدم های نیمه کاره.دل کندن برایم راحت تر از چند سال قبل شده است. احساسم در مقابل عقلم کم می اورد.خوبه! میدانی؟ یکجورهایی از این فرآیند احساس رضایت میکنم.درست که قدری اذیت میکند احساس ولی میتوانم کنترلش کنم.افسارش دستم است.به یک جایی میرسی که با شنیدن دوستت دارم آدم ها، یا با تماشای کازابلانکا یا برباد رفته غرق در فانتزی های عاشقانه نمیشوی.حالا، میدانم آن مرد بوگارت نیست یا کلارک گیبل! به طرز شگفت آوری شاخک های عقلی که وظیفه محافظت از من را در برابر حماقت های احتمالی دارند، به کار می افتند و اخطار میدهند.دل کندن از موهای بلند دخترانه شاید برایم یک نشانه بود.نشانه ای که یکی دوسالی بود کم کم خودی نشان میداد.نمیدیدمش.وقتی موهایم را کف موزاییک های آرایشگاه دیدم، وقتی خودم را، خود تازه ام را، خود بالغ ام، خودگوش شیطان کر عاقلم را در آینه دیدم، تاره نشانه را دیدم.یک چیز خنده دار، به نظرم آمد مادر بودن هم به من میآید.اینطور است؟ !با این حال، میدانم عاشق شدن همیشه در کمین دل آدم هاست. 

شاید در جایی، زمانی. .

  • دونیا آدریانا